سراب اثری جديد از دكتر اصفهانی
معرفی کوتاه استاد حسینی:
مرحوم دکتر سيد حسن حسينی شاعر، هنرمند، محقق و مترجمی آزادانديش، مؤمن و پارسا و متعهد به آرمان های والای انقلاب اسلامی بودند. از جمله کتاب های شعر اين هنرمند فقيه می توان به «همصدا با حلق اسماعيل» و «گنجشک و جبرئيل» اشاره کرد و کتاب «حمام روح، جبران خليل جبران» را ترجمه کرده و کتاب «مشت در نمای درشت» و «براده ها» را نوشته است.
حسن حسينی در طول زندگی هنرمندانهی خود نشان داد كه نه حاضر است اعتقادات خودش را فدای ژست روشنفكرانهای كند و نه اعتقادش را می تواند بهانهی توجيه كاستیها و چشمپوشی از عيبهای جبههی انقلاب نمايد. ستايشی كه رهبر انقلاب در مقاطع مختلف از قدرت ادبی او كرده است، میتواند نشانهای باشد از همّت حسينی برای ارتقاء سطح كيفی آثار هنری و ادبی و اكتفا نكردن به دغدغهمندی و دلسوزی: «بعد از ظهر بود، میخواستم بخوابم. يك كتاب نقد ادبی را كه نويسندهی آن يكی از همين بچههای انقلاب بود {شعر معاصر عرب، اثر حسن حسينی} ، دستم گرفتم و خواندم. به قدری من تحت تأثير قرار گرفتم كه خواب از سرم پريد و از خوشحالی گريهام گرفت. گفتم الحمدلله بچههای انقلاب اين گونه به ميدان پا گذاشتهاند و دارند می آيند و كارهای جسورانه می كنند...»
دكتر حداد عادل در مراسم هفتم سيدحسن حسينی گفته بود: «آخرين باری كه او را ديدم، يكی دو سال پيش بود در شب شعری كه شاعران انقلاب هر ساله در نيمهی ماه رمضان در حضور رهبری برگزار می كنند. حسينی مثل هميشه در كنار قيصر و در يك قدمی آقا نشسته بود... آقا بعد از آن شب، چند بار با من دربارهی دانش و هنر او صحبت كردند و سفارش كردند كه بايد قدر او را دانست. مخصوصاً از كتاب «مشت در نمای درشت» او تعريفها می كردند....»
گفتني است سيد حسن حسيني بامداد روز نهم فروردين ماه 1383 به ديار باقي شتافت . روحش شاد
برای دیدن آثاری که آقای حسینی پدید آوردند به لینک زیر مراجعه فرمائید:
http://www.noormags.com/View/Creator/CreatorArticles.aspx?creatorId=12715
شاعر:مرحوم حسن حسينی
”فصلی از منظومهی مردابها و آبها”
------------------------------------------------
ماجرا اين است کم کم کميت بالا گرفت
جاي ارزشهاي ما را عرضهي کالا گرفت
احترام «ياعلي» در ذهن بازوها شکست
دست مردي خسته شد، پاي ترازوها شکست
فرق مولاي عدالت بار ديگر چاک خورد
خطبههاي آتشين متروک ماند و خاک خورد
زير بارانهاي جاهل سقف تقوا نم کشيد
سقفهاي سخت، مانند مقوا نم کشيد
با کدامين سحر از دلها محبت غيب شد؟
ناجوانمردي هنر، مردانگيها عيب شد؟
خانهي دلهاي ما را عشق خالي کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالي کرد و رفت
سرسراي سينهها را رنگ خاموشي گرفت
صورت آيينه زنگار فراموشي گرفت
باغهاي سينهها از سروها خالي شدند
عشقها خدمگزار پول و پوشالي شدند
از نحيفي پيکر عشق خدايي دوک شد
کلهي احساسهاي ماورايي پوک شد
آتشي بيرنگ در ديوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روي بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستي خو گرفت
در هواي سيم و زر گنديد و کم کم بو گرفت
غالبا قومي که از جان زرپرستي ميکنند
زمرهي بيچارگان را سرپرستي ميکنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگي اين قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستين کجرويها پا گرفت
روح تاجرپيشگي در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازي باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبير رسا بر روح مردي خوانده شد
طفل بيداري به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کينهپرور عشق را از ياد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پاي پرتاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طريقت بسته شد
سازهاي سنتي آهنگ دلسردي زدند
ناکسان بر طبلهاي ناجوانمردي زدند
تا هواي صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سينهها خورشيد خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سياهيها به جانها خيمه زد
روح شب در جاي جاي آسمانها خيمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سياهي سرکشيد
شد سيهمست و براي آسمان خنجر کشيد
اين زمان شلاق بر باور حکومت ميکند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت ميکند
تيغ آتش را دگر آن حدت موعود نيست
در بساط شعلهها آهي به غير از دود نيست
دود در دود و سياهي در سياهي حلقه زن
گرد دلها هالههايي از تباهي حلقه زن
اعتبار دستها و پينهها در مرخصي
چهرها لوح ريا، آيينهها در مرخصي
از زمين خنده خار اخم بيرون ميزند
خنده انگار از شکاف زخم بيرون ميزند
طعم تلخي داير است و قندها تعطيل محض
جز بهندرت، دفتر لبخندها تعطيل محض
خندههاي گاه گاه انگار ره گم کردهاند
يا که هقهقها تقيه در تبسم کردهاند
منقرض گشته است نسل خندههاي راستين
فصل فصل بارش اشک است و شط آستين
آنچه اين نسل مصيبت ديده را ارزاني است
پوزخند آشکار و گريهي پنهاني است
گرچه غير از لحظهاي بر چهرهها پاينده نيست
پوزخند است اين شکاف بيتناسب، خنده نيست
مثل يک بيماري مرموز در باغ و چمن
خندههاي از ته دل ريشهکن شد، ريشهکن
الغرض با مالهي غم دست بنايي شگفت
ماهرانه حفرهي لبخندها را گل گرفت
اشکهاي نسل ما اما حقيقي ميچکند
از نگين چشمهاي خون، عقيقي ميچکند
ماجرا اين است: مردار تفرغن زنده شد
شاخههاي ظاهرا خشکيده از بن زنده شد
آفتابي نامبارک نفسها را زنده کرد
بار ديگر اژدهاي خشک را جنبنده کرد
قبطيان فتنهگر جا در بلندي کردهاند
ساحران با سامريها گاوبندي کردهاند!
من ز پا افتادن گلخانهها را ديدهام
بال ترکشخوردهي پروانهها را ديدهام
انفجار لحظهها، افتادن آوا، ز اوج
بر عصبهاي رها پيچيدن شلاق موج
ديدهام بسيار مرگ غنچههاي گيج را
از کمر افتادن آلالهي افليج را
در نخاع بادها ترکش فراوان ديدهام
گردش تابوتها را در خيابان ديدهام
گردش تابوتهاي بيشکوه آهنين
پر ز تحقير و تنفر، خالي از هر سرنشين
در خيابان جنون، در کوچهي دلواپسي
کردهام ديدار با کانون گرم بيکسي!
ديدهام در فصل نفرت در بهار برگريز
کوچ تدريجي دلها را به حال سينهخيز
سروها را ديدهام در فصلهاي مبتذل
خسته و سردرگريبان - با عصا زير بغل -
تن به مرداب مهيب خستگيها دادهاند
تکيه بر ديواري از دلبستگيها دادهاند
پيش چنگيز چپاول پشت را خم کردهاند
گوشهاي از خوان يغما را فراهم کردهاند!
ماجرا اين است، آري ماجرا تکراري است
زخم ما کهنه است اما بينهايت کاري است
از شما ميپرسم آن شور اهورايي چه شد
بال معراج و خيال عرشپيمايي چه شد
پشت اين ويرانههاي ذهن، شهري هست نيست؟
زهر اين دلمردگي را پادزهري هست؟ نيست
ساقهي اميدها را داس نوميدي چه کرد؟
با دل پر آرزو احساس نوميدي چه کرد؟
هان کدامين فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ايمان ما خون صفا را لخته کرد
هان چه آمد بر سر شفافي آيينهها
از چه ويران شد ضمير صافي آيينهها
شور و غوغاي قيامت در نهان ما چه شد؟
اي عزيزان! «رستخيز ناگهان» ما چه شد؟
دشت دلهامان چرا از شور يا مولا فتاد
از چه طشت انتشار ما از آن بالا فتاد
جان تاريک من اينک مثل دريا روشن است
صبحگون از تابش خورشيد مولا روشن است
طرفه خورشيدي که سر از مشرق گل ميزند
بين دريا و دلم از روشني پل ميزند
طرفه خورشيدي که غرق شور و نورم ميکند
زير نور ارغوانيها مرورم ميکند
اندک اندک تا طپيدنهاي گرمم ميبرد
در دل دريا فرو از شوق و شرمم ميبرد
«قطرهي سرگشتهي عاشق» خطابم ميکند
با خطابش همجوار روح آبم ميکند
تيغ يادش ريشهي اندوه و غم را ميزند
آفتاب هستياش چشم عدم را ميزند
اينک از اعجاز او آيينهي من صيقلي است
طالع از آفاق جانم آفتاب «ياعلي» است
«ياعلي» ميتابد و عالم منور ميشود
باغ دريا غرق گلهاي معطر ميشود
چشم هستي آبها را جز علي مولا نديد
جز علي مولا براي نسل درياها نديد
موج نام نامياش پهلو به مطلق ميزند
تا ابد در سينهها کوس اناالحق ميزند
قلب من با قلب دريا همسرايي ميکند
ياد از آن درياي ژرف ماورايي ميکند
اينک اين قلب من و ذکر رساي «ياعلي»
غرش بيوقفهي امواج، در دريا «علي»
موجها را ذکر حق اينسو و آنسو ميکشد
پير دريا کف به لب آورده، ياهو ميکشد
مثل مرغان رها در اوج ميچرخد دلم
شادمان در خانقاه موج ميچرخد دلم
موج چون درويش از خود رفتهاي کف ميزند
صوفي گردابها ميچرخد و دف ميزند
ناگهان شولاي روحم اغواني ميشود
جنگل انبوه درياها خزاني ميشود
کلبهي شاد دلم ناگاه ميگردد خراب
باز ضربت ميخورد مولاي دريا از سراب
پيش چشمم باغهاي تشنه را سر ميبرند
شاخههايي سرخ از نخلي تناور ميبرند
خارهاي کينه قصد نوبهاران ميکنند
روي پل تابوتها را تيرباران ميکنند
در مشام خاطرم عطر جنون ميآورند
بادهاي باستاني بوي خون ميآورند
صورت انديشهام سيلي ز دريا ميخورد
آخرين برگ از کتاب آبها، تا ميخورد
